pathway



وقت هایی که دارم از خوب بودن دور می شوم، آن را احساس می کنم اما یک من لجباز سریع یک عبارتی مثل "به من چه" یا "برو بابا" می گوید و من را به ته دره بد بودن هل می دهد و ای کاش داستان همین جا تمام می شد. بعدش یک غلط کردمی هست و از آن بدتر "دیگه این کارو نمی کنم" که باز هم انجام می دهم.

رفته بودم اداره برای صدور پروانه ام، می خواستم کاری برایم بکنند که می دانستم سخت خواهند گرفت. یک لحظه و فقط یک لحظه شیرین شدم، دوست صمیمی ام. دلیل ساده ام را گفتم. هر دو مسئول خندیدند و قبول کردند. قبل از آن هم توی اداره وقتی ساده گفتم امضا می خواهم قبول کردند. وقتی می خواستم اولین جلسه کلاسم را بروم هی به خودم یاد آور شدم اگر سمانه یا حوری بودند چه می کردند؟ با دانشجو می خندیدند. احساس می کنم روش بدی نباشد، وقت هایی که شخصیت خودم آن قدری غنی نیست که بتواند در همه شرایط جواب بدهد، چرا از دیگران که احساس می کنم توانسته اند، الگو نگیرم.

برای همه بد بودن هایم چرا و چرا از زنعمو تقلید نمی کنم؟


همیشه من بوده ام که رفته ام. من بوده ام که رها کرده ام. رفتنم از قدرتم بوده یا ضعفم. این بار می خواهم بمانم تا رها شوم. سخت است. خیلی سخت.

این کار کار من نبوده. نمی دانم بشود یا نه. راستش را بخواهید نمی خواهم. بله. بله. می دانم. همه چیز زندگی خواستنی نیست. من هم برای همین ادامه می دهم. اما منتظر هستم این کار من را رها کند. (حالا که فکرش را کردم هیچ وقت، سر هیچ کدام کار شرکت هایم برای ماندن نرفته بودم. یعنی برای ماندن رفته بودم اما برای ماندن ادامه نداده بودم. همیشه آماده برای رفتن بودم. خودم را متعلق به فضا نمی دانستم.) کمی کار پارسال را داشتم برای ماندن آماده می شدم که فهمیدن نابرابری حقوق باعث شد بزنم بیرون.

این

پست را قبول دارم. اندکی عصبانیت لازم دارم. دو هفته پیش این عصبانیت را داشتم. اما ماندم و قدرتم کم شد (تحقیر شدم و این را پذیرفتم. ترجیح دادم در سایه حقارت زندگی کنم.)



هفته قبل مادربزرگ فوت شد. دو هفته قبلش هم ایام عید بود. این هفته اما کاری نداشتم، در واقع حتی اسلایدهای تدریس روز دوشنبه ام هم 80 درصدش آماده بود که نرفتم و مانده بود برای این هفته. چهارشنبه، پنجشنبه، جمعه و شنبه را تقریبا برای زبان گذاشته بودم و شنبه و یکشنبه نشستم سر تدریسم. چیزی که اتفاق افتاد چه بود؟ یکشنبه تا سه نیمه شب نشسته بودم و تند تند خودم را برای تدریس آماده می کردم. چیزی که اتفاق افتاد در تدریس عملا آنچه تند تند در آورده بودم حتی اشاره هم نکردم. کلاسم خلوت بود و ناامید کننده. کلاس زبان چه؟ نیمی از تکالیف را انجام نداده بودم و صبح با حسی از تنفر و شرم از خودم رفتم. که کلاس تشکیل نشد. مثل یک هدیه می دانستمش. آمدم اما تمام روز به دلداری دادن مادر و خاله گذشت. شب؟ درد داشتم تا صبح. ساعت 10 و نیم تازه شروع کردم، آن هم با چشم پف آلود و یک ترک لیسنیگ یک ساعت طول کشید. صبحانه و بعد دیدم نمی توانم تمرکز کنم. یک گوگول کردم:

1- دو دسته آدم وجود دارد: آدم هایی که می دانند در ناامیدی چطور کار کنند و آدم هایی که آرزو می کنند کاش کاری می کردند.

بنابرین وقتی در میانه یک کاری احساس کردید که باید تموم کنید و تسلیم بشوین، 5 تا ادامه بدهید! 5 صفحه بیشتر، 5 مسئله بیشتر، 5 دقیقه بیشتر. همون طور که ورزشکارا مقاومت بدنی شون را زیاد می کنند.

2- یک فکر در یک لحظه

این همون چیزیه که یک روز برام بی مزه بود. این که یک برگه کنار دستت بگذاری و چیزایی که ناگهانی ذهنتو مشغول می کنه کی ورد بنویسی تا ذهن آزاد بشه.

3- اون کسایی که تمرکز ندارن به احتمال زیاد همان هایی هستند که کاری را به تاخیر می اندازند. 

این فکر که قراره در نهایت انجام بدم یا نه؟ به تاخیر انداختن باعث راحت تر شدنش می شه؟

این باعث میشه که با وظیفه تون فیس تو فیس بشوین چرا که با تاخیر انداختن فقط احساس گناهتون را زیاد می کنه و حجم بیشتر مغزتون را درگیر کنه.

4- (این راهکار یک مقدار مسخره است اما شاید بد نباشه انجام بدهیم)

ذهن شما دوربین، چشم شما لنز که واید هم هست. برای این که بتونید تمرکز کنید دو تا دستتون را دو طرف صورت بگیرید "OUT of Sight، OUT OF MIND" و به اهمیت کاری باید روش تمرکز کنید فکر کنید. ذهتون را شرطی نمایید.

5- همینا


این عبارت را توی یک پیج روانشناسی خوندم. روزی که می فهمی بهترین نیستی، بهترین در شغلت، بهترین استاد را داشتن، همسر، مادر و پدر و فرزند، بالاترین تو همکارها، همواره سالم بودن. نوشته بود اگر این مرگ را نظاره گر بشی پیراسته میشی. چیزی که من دارم هر روز بهتر و بهتر حس می کنم. نمی دونم از کی شروع شد. از وقتی توی شرکت معماری کم آوردم؟! یا نه. وقتی سر کار وزارت خونه دیدم خیلی عقبم. از لحاظ تجربه. و مدام با خودم تکرار کردم پس من کجا بودم این همه سال؟ و حالا؟ خلوت بودن کلاس هایم. برایم غم انگیز است. خیلی غم انگیز.

تو پست قبلی هم گفتم دو تیپ آدم وجود داره، اونهایی که تو بزنگاه ها ادامه می دهند و آنهایی که آرزو می کنند. اگر کماکان مرا خواستند، سعی می کنم ایراداتم را بفهمم. خودم را بهتر کنم. حتی حالا. چرا که نه؟ شل بودن کلاس قبل از عیدم دلیلش بود؟ یا چه؟ آسان گرفتنم؟ یا اینکه کاری به آنها واگذار نکردم؟


البته که حالاها زندگی رویاهام آنقدر رنگی نیستند. خط کشی شده اند. نمی خواهم بجنگم. نمی خواهم لباس رنگی تنشان کنم. بزکشان کنم. می دانم باز هم تغییر می کنند. زندگی ایده آل حالا، در سی سالگیم، چیست؟ هفته هایم چگونه بگذرند؟

دوست دارم عادت های خوب در من نهادینه شوند:

سه بار در هفته ورزش

دو بار در روز مسواک

مصرف میوه بیشتر

مصرف مولتی ویتامین

مصرف صبح و شب کرم مرطوب کننده


خودم را مم کنم که قبل از هر کلاسم، حتما عناوین یک مجله مرتبط به درسم را بخوانم. دوست ندارم پرت باشم از دنیای علمی. دور. قصه های قدیمی بگویم. هر چه نباشد حداقل 4 سال از فارغ التحصیلیم می گذرد. و اینکه. علی رغم فرصتی که به من داده شد سوال های اساسی که مدنظرم بود محقق نشد. این را آخر ترمی فهمیدم. البته که حدودا می توانم بگویم حدودا طرح درس را پوشش دادم اما. سوال های اساسی ام را موفق نشدم. متاسفانه. یک چیزی که یاد گرفتم که درس دادن مثل لکچر دادن نیست. باید interaction ها را بفهمم. آه. چلنج مهمی بود. هنوز سه جلسه مانده. این ها که می گویم منظورم این است که اهداف تدریسم را فراموش کردم. 

سوال هایم چه بودند:

مهمترین سوال: بچه ها چقدر نسبت به محیط زیست حساس شدند؟ آن اوایل چرا. داشتم خوب پیش می رفتم. نشان به آن نشان که بچه ها سوال می کردند آیا واقعا محیط زیست مهمه؟ اما بعد نه. چرا؟ شاید آن سوال مدام و غر زدن های آن دانشجو من را از میدان به در کرد: اینکه هر جلسه با تمسخر می گفت: استاد اینا که تو ایران اجرا نمی شه. و من آن روز پشت به دانشجوها و رو به تخته با غیظ و محکم گفته: نه. و از آن جلسه گیر دادم بگویم کجای مقررات ملی این ها اشاره شده. این قانون نتیجه کدام بحث علمی است. نتیجه بدتر شد.

سوال دوم:بچه ها چقدر نسبت به این موضوع علاقه پیدا کردند؟ کم. خیلی کم.

سوال سوم: چقدر با مفهوم ساختمان های همگام با اقلیم شناخت پیدا کردند؟

سوال چهارم: چقدر تفاوت طراحی اولیه، سیستم های passive و اکتیو را فهمیدند؟

سوال پنجم: چقدر توانایی تحلیل اقلیم پیدا کردند؟

اگر فرصتی پیش امد و شد، باید تمرین های هوشمندانه ای طراحی کنم برای ترم بعد.


داشتم از زندگی ایده آلم می گفتم. 

روزی اقلا 4.5 روی زبان ااما وقت بگذارم.


حالا دید کمی میان مدتم را بگویم: تا پایان تابستان مدرک زبانم را گرفته باشم.

و برای ترم بعد یک درس دیگر. و توانسته باشم تدریس نظام را به عهده گرفته باشم.

همین.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها